Thursday, April 16, 2009

تدارکات و تغذیه انصافا خوب بود و روحانیت همراه کاروان هم که یکیشون از حاج کمال خودمون بودن خداییش جوان پسند و اهل دل و بگو و بخند بودن مثله حاج آقا غلامی که دوستان مشتومالش دادن یعنی ماساش اصولی! ایشون زیاد از الفاظ ابتکاری و باحال استفاده میکرد واسه همین همه باهاش رامیومدن
راجع به آقا کمال هم همین بس که از دوران بچگی میشناسمشون...بچه محل و دوست و هم بازی هم بودیم،از همون اول کارش درست بود....بچه تیز و جربزه داری بود و سربراه، خیلی هم دوسش داشتم هرچند به بار ازش قهر کرده بودم اساسی ،ناگفته نماند که چندی پیش از رفتن به جنوب خوابشونو دیده بودم....عنده مرام بودن و هستن
حاج آقا قدوسی هم که خدا حفظشون کنه نه اینکه سن و سالی ندارن از لحظه ی ورودشون به اتوبوس ما شروع کردن به حال دادن به بچه ها....بابا عجب روحیه ای دادشن،چندتا زبان که بلد بودن واسمون کلاس گذاشتن و بوبت به سوال و جواب و جایره شد...بعدش اوونی که ما می خواستیم شروع شد ،بحث شیرین ازدواج و تا جایی پیش رقتیم که حاجی خواست عقد یکی از بچه ها رو همون جا بخونه،یکم که جلوتر رفتیم پسره زد زیرش هه هه....گفت باس از بابام اجازه بگیرمو ازین حرفا که معلوم شد گوشی حاجی خاموش بودش و ما سرکار

0 Comments:

Post a Comment

<< Home