Wednesday, February 17, 2010

امروز یه صبحونه خوردم .....توپ !ا

این توپپیش به چند تا گوجه بود ..... (gormiyan goonnarivi gor!)

عجب گوجه ای!!!

گوجه میگما!..... ازون گوجه های خوش طعم و قرمزززز... که آدمو یاد زمونای شاه میندازه!

--------------------------------------------------------------------------

فردا قراره یه بیسکویت 9 هزار تومنی بخوریم.....خب مایه داریه دیگه!!!

.

.

راستی پری+روز برگ سبز آماده به خدمت رسید دستم... بی تربیتا تاریخ اعزاممو زدن شهریور ماه.

اینجاست که همه بند "پ" ها بایستی فراخوانی شوند تا بلکه فرجی حاصل گردد و ما هم زودتر مقدس بشویممم.

نقته: اذین به بعد در این وبلاق زپزتی از نوشطن قلط حای املایی معظوریم، چه امداَ و چه سهواَ.

ضمنا ذین پس عربی را نیز پاس به داریم.

------------------------------------

سوال هفته: پارسال ثبت نام کنکور ارشد چندین ریال بود؟!

Sunday, February 14, 2010

بال هایت را کجا گذاشته ای؟؟!!

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آنوقت بزرگی بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ خدا تو را با دو بال آفریده بود؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست....