Wednesday, April 29, 2009


آن روز حال کردیم
آخه به حراست ساخنمان جعفری احضار شده بودم
آش نخورده و دهن سوخته
دیدم از دختره در غیاب بنده اعتراف کتبی گرفتن که کجا بوده و ضمیمه کرده اند که ایشون با من بودند!!! و حالا نوبت من بود که بنویسم.
گفت:"دختره کجاست!!!؟
گفتم همینجا کنار منه.....آخه من چه بدونم دختره کیه و کجاست
.
.
جریان از این قرار بود که دوشنبه یه نیم ساعتی بخاطر کارای هسته دیرتر اومدم بیرون،که البته حراست ساختمون خودمون و یه نظافتچی که تازه اومده ، در جریان بودن.
نظافتچی اومد و گفت که اگه میشه کاراتون رو زوودتر تموم کنین که حراست میگه میخواد درارو قلف کنه.
از قضای آمده بر سر مبارک......در حین خروج یه خانومی هم چند ثانیه بعد ما رسیدن به خروجی....
حراست اونجا پرسید از کجا میای؟...گفتم:"فنی"....دختره هم رسید به ما و از ایشون هم همینو پرسید...ایشون هم گفتن"فنی"
حالا شد قوزبالاقوز.........البته شما بگین غوزبالاغوز
کارتمو بهش دادمو قرار شد فردا پس بگیرم که دیدم تو پروفایلم نوشته بیام اینجا!!.
بعد یه خورده بحث و جدال ....حالا با حراست محترم داریم می شوخیم.........فقط حیف که فعلا دختره اینجا نیسنیومده تا باهاشون آشنا بشم!!!ا

Monday, April 27, 2009

I Cannot Write Goodbye
---
I cannot find those words
Once softly spoken
How does one write
Whilst feeling heartbroken
---
Inside is an empty space
One only you can phil
Heartache lingers on
I miss you and always will
---
This feeling I cannot denii
It's hurting too mach
Still my heart yearns
Longing to feel your touch---
---
As I was still missing you
Through silence I cry
Yet I hung on to hope
oAs I cannot write goodbye
by Hope

وقتی انسان دوست واقعی دارد كه خودش هم دوست واقعی باشد
----------
يا چنان نمای که هستی، يا چنان باش که می‌نمايی

پروانه صفت بودم گرد جهان چرخیدم---- نامردم اگر در این جهان مرد بدیدم
هرچه گشتم نیافتم سفیدتر از تخم مرغ ----آن را هم که شکستم دو رنگ دیدم

شور عشق سربداران باشدت--- سوز عشق شهریاران باشدت

هنوز وقتی می بینم دلم هرّی میریزه
هنوز شبای تار و این شرشر خیالُ اون نم نم هوا و اون عشق بی ریا و دوید نای ممتد
تو این سکوت و ....حسرت
.
هنـوز نشسته ام من ، بر در این دلم من نشستم تک و تنها به رسم اون قدیما
.
.
من و تو..او و تو..من با او...این با تو
پس آنها که هستند!؟
همینه جاده و تنهایی و مه ...ا

دوای بی دردی علاجش آتش و بس

Thursday, April 23, 2009

موقع برگشتن رفتیم قم..........بقوله دوستان>>>خانیم بیز بیر ،خانیم یعنی ما لباس شوییه زنده میخواهیم....آره تو بمیری،همشو خودتون میشورین! واین یعنی تفاهم و همکاری << قابل توجه دوستانی که میخوان همیشه حرف آخر و تو زندگی مشترکشون بزنن ناگفته نماند که دوستم میگفتش، اونجا خواب یه دختررو دیده که عمش هم همونو دیده بوودش و به هش زنگیده بود و تعریف خوابشو کرده بود،جالب این که میگفتش خواباش ردخور نداره،بهش گفتم که از خیر خریدن عینک گذشتم...بیا با هم عوض کنیم یعنی خواب تو مال من عینک من هم مال تو،یا لااقل یکی ازون خواباتو واسه ما ببین!ا


نمردیم و جمکران رو هم دیدیم جاتون خالی


حالا برگشته ایم وآن هشت روز تموم شده و کاش آن روزها تموم نمیشد...آن نماز اول وقت ها، آن دوستی ها ،آن حال و هوا ،آن شوخی های بی غل و غش ،آن خاک و آن خدایی بودن ها

راوی از الوند رود گفت... اینکه چه ابتکارات ورشادت هایی تو عملیات های کربلای پنج انجام دادن از پل روی الوند تا از شهیدی که میگفت اگه توآموزش یه خاری به پاش می رفتش داد و بیداد میکرد،میگفت ازش پرسیدم اگه تو عملیات خار بره پات \ گلوله ...چیکار میکنی!!!!جواب داد که صدام در نمیاد، راوی میگفت که تو عملیات چند نفرمون لو رفتیم،سرباز عراقی بطرفشون شکیک کردش و او در حالی که به سرباز عراقی نگاه میکرد صدایش هم در نیامید وحتی به طرف سرباز عراقی شلیک هم نکرد،چون ممکن یود عملیات لو بره عرافی ها فکر می کردن که چند تا از بچه های شناسایی ما در دام موانع عبوری آنها گیر کرده اند،قافل از این کربلای پنچ در راه بود...همون کربلایی که عموی ما هم شهید شدن

...
بگذریم از تفریحات و شوخی ها و زدن به آب و بازدید از مناظر و جاهای دیدنی ...ا
فکه بود و الوند کنار و شلمچه و....و باز شلمچه و بازهم شلمچه
واسه ما شلمچه یه جای دیگه بود،یه گروهی اجرای تئاتر داشتن ،آنقدر بی آلایه و با دلشون اجرا کردن که من یکی تا آخرش دنبال کردم بعد نمازمغرب و عشاء رو خوندیم ...تاریک بود و بعضی ها خلوت کرده بودن...دوسداشتم فقط بشینم و نیگاشون کنم و حسرت هر لحظه از حال و حواشون رو داشتم. وقتی میخواستیم برگردیم بعضی از دوستان رمق راه رقتن نداشتن یا بهتره بگم آنقدر دلداده اونجا بودن که تاب برگشتن و دل کندن نداشتن ...بعضی ها دوستاشون کمرشون رو گرفته بودن و گریه کنان داشتن داشتن بر میگشتن به طرف اتوبوسهاشون،حاج مصطفی رو هم دو نفری رسوندیم به یه ماشین و شوارش کردیم...فقط حسرت حس و حالشون رو خوردیم
و اینکه چه بی ظرفتیم ماها

اولین محل اقامتمون پادگان شهید باکری بودش....اولین تلفات رو ما دادیم چون شارژر من و چندتا از بچه ها سوخت،از شانس بد ما پریزه فوق الذکر مشکل داشت ،بقول یکی از بچه ها:بدو بدو بیا که شهر فرنگه \ شهر بازیه شارژر میترکونیم ....فقد پنجاه تومن!ا
.
.
رفتیم چادر فرماندهی شهید آقا مهدی باکری رو دیدیم...خیلی دوست داشتم برم اونجا رو ببینم،خدا رحمتشون کنه

خدایا مرا پاکیزه بپذیر
شهید مهدی باکری

Sunday, April 19, 2009

جومونگ قوي‌تر است، يا شهيد باقري؟
مدتیست که عمو جومونگ با اون متانت! و اسوه بودنش بیشتر مردم و البته خود منو به خودش مشغول کرده و سعی میکنیم که اگه به خود سریال هم نرسیم ، تکرارش رو حتما!!! نگاه کنیم.
و یا اینکه کالکشنش رو که دست بیشتر دوستان هستش رو تهیه میکنیم!!!!!
و این کره ها چه میکنن با این سریالهاشون.
چند روز پیش آقا سعید تو وبلاگش یه پستی داشت که نظر بیشتر وبلاگ نویسان و برخی خبرگزاریها از جمله تابناک رو به خودش جلب کردش.خداییش حیفم اومد اینجا نذارم.......ایشالله که شما هم استفاده کنین..ا
----------------------------------
جومونگ قوي‌تر است، يا شهيد باقري؟
قطعا جواب كودكاني كه اين روزها با خانواده ي خود هفته اي دو شب پاي تلوزيون مي نشينند و اين سريال كره اي را دنبال مي كنند جومونگ است و ولاغير.
شخصيت جومونگ در اين سريال به قدري قوي و داراي محاسن فراوان اخلاقي فردي و اجتماعي است كه هر بيننده اي را در هر رده ي سني اي به خود جذب مي كند. جومونگي كه افسانه اي بيش نيست. شايد توضيح و تفسير نام جومونگ در صفحات افسانه هاي تاريخ كشور كره چند سطري بيشتر نباشد اما به بهترين نحو ممكن حدود 90 ساعت براي او شخصيت پردازي كرده اند و اين جومونگ نه فقط براي كره اي ها بلكه براي بسياري از مردم دنيا يكي از دوست داشتني ترين چهره ها شده است و اين يعني كره اي ها الگو معرفي كرده اند و چيزي براي عرضه كردن دارند. در سريال هاي قبلي آن ها يانگوم نمونه يك بانوي كامل نشان داده شد و امروز هم جومونگ جواني است كامل در تمام زمينه ها كه فوق العاده آرمان گراست.
اين روزها اگر به برادر يا خواهر كوچك تر خود بگوييم جومونگ كيست؟ چه جوابي به ما مي دهد؟ جومونگ در ذهن او يك اسطوره است.
در طرف ديگر ماجرا اگر بگوييم مثلا شهيد حسن باقري را مي شناسي يا نه؟ گيج مي شود و منگ مي ماند. البته تقصيري هم ندارد. او هيچ ذهنيتي از امثال شهيد باقري در ذهن خود ندارد.
شيخ بهايي را هم نمي شناسد. از ابوعلي سينا هم فقط چند خطي در كتاب هاي درسي خوانده است. شهيد همت و چمران تداعي كننده ي سرعت بالاي اتوموبيل ها در اتوبان هاي نام گذاري شده به نام اين شهيدان است. نام هايي كه بعضي از آن ها سرنوشت تاريخ را تغيير داده اند و زيبايي هاي بسياري را در عالم حقيقت و نه در افسانه ها خلق كرده اند.
حيف كه اين همه اسطوره داريم و نمي توانيم آن ها را معرفي كنيم ...
منبع: ساقی میکده

Thursday, April 16, 2009

میگن اخراجی های 3 هم درراهه...ه

اینم از شاهکارهای بچه ها که گفته بودم واستون میزارم اینجا
حجم هر کدوم در حدود 1،3مگابایت هستش

تدارکات و تغذیه انصافا خوب بود و روحانیت همراه کاروان هم که یکیشون از حاج کمال خودمون بودن خداییش جوان پسند و اهل دل و بگو و بخند بودن مثله حاج آقا غلامی که دوستان مشتومالش دادن یعنی ماساش اصولی! ایشون زیاد از الفاظ ابتکاری و باحال استفاده میکرد واسه همین همه باهاش رامیومدن
راجع به آقا کمال هم همین بس که از دوران بچگی میشناسمشون...بچه محل و دوست و هم بازی هم بودیم،از همون اول کارش درست بود....بچه تیز و جربزه داری بود و سربراه، خیلی هم دوسش داشتم هرچند به بار ازش قهر کرده بودم اساسی ،ناگفته نماند که چندی پیش از رفتن به جنوب خوابشونو دیده بودم....عنده مرام بودن و هستن
حاج آقا قدوسی هم که خدا حفظشون کنه نه اینکه سن و سالی ندارن از لحظه ی ورودشون به اتوبوس ما شروع کردن به حال دادن به بچه ها....بابا عجب روحیه ای دادشن،چندتا زبان که بلد بودن واسمون کلاس گذاشتن و بوبت به سوال و جواب و جایره شد...بعدش اوونی که ما می خواستیم شروع شد ،بحث شیرین ازدواج و تا جایی پیش رقتیم که حاجی خواست عقد یکی از بچه ها رو همون جا بخونه،یکم که جلوتر رفتیم پسره زد زیرش هه هه....گفت باس از بابام اجازه بگیرمو ازین حرفا که معلوم شد گوشی حاجی خاموش بودش و ما سرکار

Thursday, April 09, 2009

از همون روز اول شوخی ها شروع شد و ما طلایه دار شوخی بین دوستان ...(البته تا قبل سوار شدن به اتوبوس ها) ولی امین خان که از بچه های حقوق بودن دسته هممون رو از جلو بست ،تا جایی که تو کل کاروان و اتوبوسها معروف شد به مرد دویا سه هزارچهره
نمونه ای از شاهکاراشو بعدا میذارم
که بقیه دوستان هم مستفیز بشن
تو بین بچه ها از هر قشر و طرز فکری بودش از من گرفته تا الا ماشاالله

شب اول بود که از خواب بلند شدم ...اعصابم ریخته بود به هم ،اتوبوس داشت به راهش ادامه می داد.... هشت روز مسافرت با اتوبوس ....دوری از خونواده اونوهم تو ایام نوروز، دیگه حس و حال سفر رو نداشتم
صبح شد و کم کم با امین آشنا شدیم و این بار ورق برگشت ،چندتا دوست داش مشدی و باحال -منجمله حسن آقا -هم پیدا کردیم....در واقع اونا مارو پیدا کردن!!ا
کمکمک مرام ها رو شد -مثل مرام علی داداش- ، اشعار جاری شدند و غنچه ها شکفتند و هیچ کس ازآن در امان نبود بالاخص تدارکات که ما هم جزوی از آن شدیم.......ا

تدارکات اولیبدی--داشکلمه دونوبدی مضمون=وقت غذا یا پذیراییه
تدارکات اویاخدی--اینقلابا دایاخدی مضمون=ایول به تدارکات

Monday, April 06, 2009

سوم فروردین قرار بود از طرف دانشگاه با راهیان نور بریم جنوب، این اولین بارم بود که میرفتم ،هم بخاطر اینکه به یه همچین سفری که یه کم از خودم دور شم نیاز داشتم و هم اینکه این ترم آخری با دوستان که جممون جمع بود یه خاطره ای داشته باشیم
در هر حال آقا دامادمون صبحی رسوندم تبریز و سفر آغاز شد

فرداش رفتیم شهرستان، خوش گذشت اساسی...کلا وقتی با عمومینا هستیم عید یه چیره دیگس حالا 13بدرش بماند !!!آ
آب بازی ، فوتبال،والیبال، گل-پوچ بازی ،وسط-وسط ...کلا میچسبه هرچند که امسال اونجا آب بازی نداشتیم ولی بعدا اونم استاد شد
در اینجا فامیل تست عاشقی هم میگیرند بخصوص از داداش بزرگه و من...ولی چون من یکی کم نمیارم از الفاظ دردمنشانه من بی بهره نمی مانند......الهی آمین هایی که با جواب سربالا دادن های متناقض سردرگم می نماید حال بگذریم از صوتی هایی چون % آ
دختر کیلویی چند
اگه بخوام زن بگیرم میرم کیش یا.... فله ای-زیاد میگیرم ارزونتر بشه
وقتی کسی میگه ایشالله بزودی زود مزدوج شی....= الهی آمین های دشمن شکن
--
و...اینارواگه تو جمع و پیشه دخترای فامیل که وقت شوهر کردنشونه بگی، چیکارت میکنن؟!!ا

رفتیم دیدنه یکی از دختر عمومینا..... بحث عروسی!! یکی از پسرهای فامیل که چند سالی از ما کوچکترن و سال قبل مزدوج شدن پیشومد و بحث چرخید تا رسید به ما!!!آ منم به رسم قدیم آمین و ایشالله سردادم، در جمع بزرگان شیوه رندی زدیم!!!آ تا اینکه گفتم ماله ما دختر تکه خونشونه! همه شوخی ها یه طرف ،بابای ما هم یه طرف>>>> برگشت با خنده گفتش:اوشاخدا اوزه باخ یعنی بچه و اینهمه پررویی! بچه و اینهمه شجاعت!! و....آ
دیدم کم کم داره همه باورشون میشه،برگشتم به عموم گفتم که شوخی می کنم هااا،عموجان هم گفتن: خوب این یه مسئله شرعیه! یعنی مشکلی نیست دیگه...زودی رومو کردم به طرف بابام و گفتم دیدی حالا!آ

قبل سال نو بالاخره هادی خان بعد از تلاش ها ورایزنیهای فراوان توفیق پیدا کردن ما رو ببرن دعای کمیل، این اولین بارم بود ولی خداییش خیلی روم اثر گذاشت در واقع از نظر روحی روانی خیلی شارژ شدم، شکر خدا خازنام نترکیدن
در هر حال سال نو میومد و ما هم بایستی یه نو شدن ویه تحول روحی داشته باشیم ،
از سالهای پیشین دوتا جمله فیلسوفانه واسم هنوز تازگیش رو داره ؛ که اینارو تا حالا یادگاری دارم،نا گفته نمامد که از نوشته های صندلی اتوبوس اینارو ورداشتم
بعد از خوردن صندلی ها دندوناتون رو مسواک بزنین
بر در قلبم نوشتم من ورود ممنوع---- عشق آمد گفت بیسوادم من

سال نو شروع شد... چه شروع بی حس و حالی!!! نه توپی نه بمبی نه ....!ا کلا از برنامه صدا و سیما ضد حال شدم،از کانالهای اون وره آبی هم که کلا چرت و پرتن وخوشم نمیاد و چند وقتی میشه موتور ماهوارمون فیکس رو کانال های ایرانه و شکر خدا از شبکه تهران بی نسیب نیستیم!!آ
تا اینکه روبوسی ها شروع شد و حال نوبت ایدی گرفتنه :) حالا عید شد عید